غروب جمعه
امروز جمعه است. بیست و یکم اردیبهشت سال 1397ساعت 19:59دقیقه
غروب جمعه است . هوا ابری است. دلتنگ آقا امام زمان هستم . نمی دونم چی بگم جز اللهم عجل لولیک الفرج. فاطمه با عروسکش مشغول است. پدرش هم مشغول مطالعه و کارهای دیگر. ای روزگار و ای داد و بی داد.
نمی دونم چرا دوست دارم با آقا یه جوره دیگه صحبت کنم. مثلا باهاش شوخی کنم تا لبخند را روی لبهای زیبایش بنشانم. اصلا این چه عادتی است که هر وقت گرفتاریم با آقا درد دل می کنیم. یا این که هی گریه کنیم مگه نمیشه وقتی که خوشحالیم بریم سراغشون با هم بخندیم. یک کم هم از شادی هامون براشون بگیم. ممنونم آقا ولی خوب زدی پس کله من و طلبه شدم. ای ول خودمم نفهمیدم چی شد. آقا میشه یه پس سری دیگه بهم بزنی شهید بشم یا آدم بشم . آره اصلا من زبان خوش، حالیم نیست. منو باید به زور هم که شده آدم کنی. ببخشی بد حرف زدم. ولی اخه من غیر از شما کیو دارم که خودم را براش لوس کنم.